سینک ظرفشویی گزینه ی خوبی برای درد و دل کردن هایم شده. برای درد و دل کردن های توی تنهایی. برای با خودم حرف زدن. بیشتر وقت ها ظرف شستن را بهانه می کنم تا فقط با خودم حرف بزنم. گاهی می شود که ساعت ها شیر آب را تا آخر باز گذاشته ام و بارها یک لیوان را شسته ام. به خودم که می آیم هنوز کلی ظرف ِ نشسته روی دستم مانده و دست هایی که مدام می سوزند. تقصیر این مایع های ظرفشویی جدید هم هست. هر چقدر قدرت پاک کنندگی شان بیشتر می شود، حساسیت دست های من هم بیشتر. من هم که از همان اولش از دستکش خوشم نمی آمد. اصلا موقع ظرف شستن انگار که توی دنیای دیگری ایستاده ام. مگر صدای شکستن، تلفن یا زنگ در، بعضی وقت ها هم بوی سوختن غذا حواسم را سر جایش بیاورد. تازگی ها ظرف شستن را گذاشته ام برای آخر شب ها. برای وقت هایی که همه خوابیده اند.
حالا هم پای سینک ظرفشویی ایستاده ام. انگار همه ی شهر خوابیده اند. فقط لامپ آشپزخانه ی یکی از طبقه های ساختمان رو به رویی هنوز روشن است. شاید زنی مثل من، بدون دستکش، پای سینک ایستاده و به بهانه ی ظرف شستن دارد با خودش حرف می زند. حتما دست های او هم به مایع های ظرفشویی جدید حساسیت دارند. شاید دلش می خواهد مثل من بعد از ظرف شستن برای خودش چای ِ به دم کند و بعد بیاید پشت پنجره و زل بزند به لامپ روشن آشپزخانه ی یکی از طبقه های ساختمان رو به رویی. آن وقت همان طور که از لیوان چایش بخار بلند می شود، ذره ذره آن را قورت بدهد. شاید حالا او هم مثل من میان چای خوردنش به این فکر کند که چند بار دلگیر شد و سکوت کرد. که چند بار دلش شکست و سکوت کرد. چند بار اشک ریختن هایش را پنهان کرد و باز هم چیزی نگفت. کاسه ی کوچکی را برای هزارمین بار آب کشیده ام. وزن کاسه به روی دست هایم سنگینی می کند. به اندازه ی تمام ظرف شستن هایم خسته ام. دلم می خواهد پای سینک چشمانم را ببندم و بخوابم. دلم برای مامان تنگ شده. برای تمام شب هایی که بعد از ظرف شستن هایش تا نزدیک های صبح، دوتایی زل می زدیم به باریکه ی نوری که از پنجره می افتاد روی دیوار. بعضی وقت ها مامان می پرسید بیداری؟ چند دقیقه طول می کشید تا صدایش به گوشم هایم برسد و من بگویم نه! بعد می گفت تو برای همه، همیشه خوب باش. دلم می خواهد با همین دست های کفی خودم را برسانم به مامان. بگویم نمی توانم مثل خودت باشم. نمی توانم مثل خودت خوب باشم. بگویم هم مادر بودن سخت است. هم مادر خوب بودن. بگویم چرا از خودت یاد نگرفتم زن خوب بودن را هیچ وقت؟ چرا یک بار دست هایت را میان گوجه خرد کردن هایت نبوسیدم. تو نمی گفتی دست هایت به گوجه ها حساسیت دارند، من که می دانستم! چرا یک بار زنگ نزدم بگویم دلم برایت تنگ شده. بغض کردن ها و سکوت کردن هایم که پشت تلفن کافی نبود. چرا یک بار همان شب ها که تا نزدیک های صبح بیدار بودیم نمی پرسیدم چرا نمی خوابی مامان؟ دلم می خواهد همین حالا خودم را برسانم به او. سرم را بگذارم روی شانه هایش و بزنم زیر گریه. کاش جراتش را داشته باشم میان هق هق کردن هایم بگویم دلم برایت تنگ شده بود مامان ...
+ عنوان از آرش شفاعی
+ عکس از شیوا خادمی